در اينکه چرا اسکندر را ذوالقرنين گويند

بساز اي مغني ره دلپسند
بر اوتار اين ارغنون بلند
رهي کان ز محنت رهائي دهد
به تاريک شب روشنائي دهد
سخن را نگارنده چرب دست
بنام سکندر چنين نقش بست
که صاحب دوقرنش بدان بود نام
که بر مشرق و مغرب آوردگام
به قول دگر آنکه بر جاي جم
دو دستي زدي تيغ چون صبح دم
به قول دگر کو بسي چيده داشت
دو گيسو پس و پيش پيچيده داشت
همان قول ديگر که در وقت خواب
دو قرن فلک بستد از آفتاب
ديگر داستاني زد آموزگار
که عمرش دو قرن آمد از روزگار
دگر گونه گويد جهان فيلسوف
ابومعشر اندر کتاب الوف
که چون بر سکندر سرآمد زمان
بود آن خلل خلق را در گمان
ز مهرش که يونانيان داشتند
به کاغذ برش نقش بنگاشتند
چو بر جاي خود کلک صورتگرش
برآراست آرايشي در خورش
دو نقش دگر بست پيکر نگار
يکي بر يمين و يکي بريسار
دو قرن از سر هيکل انگيخته
بر او لاجورد و زر آميخته
لقب کردشان مرد هيئت شناس
دو فرخ فرشته ز روي قياس
که در پيکري کايزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
چو آن هر سه پيکر بدان دليري
که برد از دو پيکر بهي پيکري
ز يونان به ديگر سواد افتاد
حديث سکندر بدو کرد ياد
ثنا رفت از ايشان به هرمرز و بوم
برآرايش دستکاران روم
عرب چون بدان ديده بگماشتند
سکندر دگر صورت انگاشتند
گمان بودشان کانچه قرنش دراست
نه فرخ فرشته که اسکندر است
از اين روي در شبهت افتاده اند
که صاحب دو قرنش لقب داده اند
جز اين گفت با من خداوند هوش
که بيرون از اندازه بودش دو گوش
بر آن گوش چون تاج انگيخته
ز زر داشتي طوقي آويخته
ز زر گوش را گنجدان داشتي
چو گنجش ز مردم نهان داشتي
بجز سرتراشي که بودش غلام
سوي گوش او کس نکردي پيام
مگر کان غلام از جهان درگذشت
به ديگر تراشنده محتاج گشت
تراشنده استادي آمد فراز
به پوشيدگي موي او کرد باز
چو موي از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد
که گر راز اين گوش پيرايه پوش
به گوش آورم کاورد کس به گوش
چنانت دهم گوشمال نفس
که نا گفتني را نگوئي به کس
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد
سخن ني زبان را فراموش کرد
نگفت اين سخت با کسي در جهان
چو کفرش همي داشت در دل نهان
ز پوشيدن راز شد روي زرد
که پوشيده رازي دل آرد به درد
يکي روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دل تنگي آمد به دشتي فراخ
به بيغوله اي ديد چاهي شگرف
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
که شاه جهان را درازست گوش
چو گفت اين سخن دل تهي شد ز جوش
سوي خانه آمد به آهستگي
نگه داشت مهر زبان بستگي
خنيده چنين شد کزان چاه چست
برآهنگ آن ناله نالي برست
ز چه سربرآورد و بالا کشيد
همان دست دزدي به کالا کشيد
شباني بياباني آمد ز راه
نيي ديد بر رسته از قعر چاه
به رسم شبانان از او پيشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در انديشه نگذاشتي
به آن ني دل خويش خوش داشتي
برون رفته بد شاه روزي به دشت
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نيي ديد کز دور مي زد شبان
شد آن مرز شوريده بر مرزبان
چنان بود در ناله ني به راز
که دارد سکندر دو گوش دراز
در آن داوري ساعتي پي فشرد
برآهنگ سامان او پي نبرد
شبان را به خود خواند و پرسيد راز
شبان راز آن ني بدو گفت باز
که اين ني ز چاهي برآمد بلند
که شيرين ترست از نيستان قند
به زخم خودش کردم از زخم پاک
نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست
بدين بي زباني زبان منست
شگفت آمد اين داستان شاه را
بسر برد سوي وطن راه را
چو بنشست خلوت فرستاد کس
تراشنده را سوي خود خواند و بس
بدو گفت کاي مرد آهسته راي
سخنهاي سربسته را سرگشاي
که راز مرا با که پرداختي
سخن را به گوش که انداختي
اگر گفتي آزادي از تند ميغ
وگرنه سرت را برد سيل تيغ
تراشنده کاين داستان را شنيد
به از راست گفتن جوابي نديد
نخستين به نوک مژه راه رفت
دعا کرد و با آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد
که برقع کشم بر عروسان مهد
ازان راز پنهان دلم سفته شد
حکايت به چاهي فرو گفته شد
نگفتم جز اين با کس اي نيک راي
وگر گفته ام باد خصمم خداي
چو شه ديد راز جگر سفت او
درستي طلب کرد بر گفت او
بفرمود کارد رقيبي شگرف
نيي ناله پرورد ازان چاه ژرف
چو در پرده ني نفس يافت راه
همان راز پوشيده بشنيد شاه
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتيده کس نماند نهان
به نيکي سرآينده را ياد کرد
شد آزاد و از تيغش آزاد کرد
چنان دان که از غنچه لعل و در
شکوفه کند هر چه آن گشت پر
بخاري که در سنگ خارا شود
سرانجام کار آشکارا شود